Unknown ارسال شده در 15 فروردین، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، 1394 آلبرت عزیزم. از طریق هانس ولوند و عمه شنیدم که توی زوریخبرگ، آپارتمان قشنگی دارین. روی سورتمهات هم که فرمون جدید گذاشتی! یادمه پارسال هم میگفتی دوست داری این کار رو بکنی. امیدوارم دوستهای قدیمیات رو هم پیدا کرده باشی. همونهایی که باهاشون کشتی می گرفتی باهاشون سرگرم بودی. برای پسرها، هیچ جایی به زیبایی زوریخ برگ نیست. از نظر سلامت هم همینطور. خیلی سر مشق هم اذیت نمیکنن. خیلی هم به لباس و رفتار گیر نمیدن. راستی پیانو رو فراموش نکن. با نواختن موسیقی آدم برای خودش و دیگران لذت خیلی زیادی ایجاد میکنه. من خودم امشب قراره یه جا برم در یک کنسرت کوچیک پیانو بزنم. پولش رو میدن به دو تا هنرمند فقیر. شاید در سالهای آینده به تدریج، تمرین فکر کردن رو هم شروع کنی. خیلی خوبه که بتونی چنین کاری بکنی. هفتهی پیش من با آقای دهاس تجربههای جالب و مهمی با مگنت انجام دادیم. اگه یادت باشه با همسر و بچه هاش خونه مون اومده بودند. وقتی این بار بیشتر با هم بودیم، باید برات تعریف کنم. شاید تعطیلات تابستونی بعد زمان خوبی باشه. امیدوارم بتونیم با همدیگه – فقط ما دو تا – بریم کوهنوردی که یه چیزایی از دنیا رو ببینی. امیدوارم این جنگ تا اون موقع تموم شده باشه. من تا ایستر، باید به هابر ریاضی درس بدم. مریض بوده نتونسته بره مدرسه. از رفیقهای شما هم خبری ندارم. چون الان تو شهر نزدیک میدون فربلینگر زندگی میکنم. اینجا یه آپارتمان کوچیک دارم که معمولاً تمام روز رو توی اون کار میکنم. حتی بعضی وقتا برای خودم غذا می پزم. تو و تته رو خیلی می بوسم. زود برای پاپا نامه بنویس. به مامان هم سلام برسون. اگه چیز خاصی هم میخوای، لطفاً به من بگو. ————————————– اینشتین یه نامهی دیگه هم در همون سال به آلبرت نوشته که خیلی معروفه: آلبرت عزیزم.دیروز نامه دوست داشتنی تو رو دریافت کردم و خیلی ازش لذت بردم. میترسیدم که دیگه برام نامه نفرستی. وقتی زوریخ بودم بهم گفتی که موافق نیستی بیای زوریخ. اینه که فکر کردم بهتره همدیگر رو جای دیگهای ببینیم. یه جای دنج که هیچکس نتونه آسایشمون رو به هم بزنه. به هر حال، من اصرار دارم که ما سالی یک ماه با هم باشیم که تو بدونی که یه پدری داری که بهت فکر میکنه و دوستت داره. تازه خیلی چیزهای خوب و زیبایی هم میتونی از من یاد بگیری. چیزهایی که بعیده بقیه بتونن بهت یادت بدن. چیزی که اینقدر با زحمت و تلاش یادگرفتم و به دست آوردم، نباید فقط برای غریبهها باشه. باید برای بچه های خودم هم باشه. راستی. این روزها یکی از بهترین کتابهام رو نوشتم. وقتی بزرگتر شدی، باید راجع بهش باهات حرف بزنم. خیلی خوشحالم که از پیانو زدن لذت میبری. به نظرم برای سن تو، این کار و نجاری مناسبترین کارهاست. حتی از مدرسه رفتن هم مناسبتر و بهتره. اینها برای بچه هایی مثل تو خیلی مناسبه. پیانو بزن. قطعه هایی که دوست داشته باشی. مهم نیست که معلمت برای تمرین اونها رو به تو پیشنهاد داده یا نه. این بهترین روش برای زیاد یاد گرفتنه: اینکه با لذت یاد بگیری. جوری که نفهمی زمان کی گذشت. من خودم اغلب جوری غرق کارهام میشم که ناهار یادم میره. وقتی بزرگتر شدی با تو درباره اش صحبت می کنم. یادت نره که با تته هم هوپ بازی بکنیا! برای سلامتی و بدن خودت هم خوبه. گهگاه هم یه سر به دوست من زنگر بزن. آدم دوست داشتنی ایه. تو و تته رو میبوسم پاپای شما به مامان سلام برسونین ———————————————— داشتم فکر میکردم که: چقدر کتاب در مورد حاشیههای زندگی اینشتین هست. از نامه هایی درباره فیزیک که میلوا برای اون مینوشت و بعداً کم کم در اون حرفی از فیزیک نبود تا دختری که قبل از ازدواج رسمی اینشتین با میلوا به دنیا آوردن و در هیچ جای تاریخ اسمی ازش نیست و احتمالاً به خانوادهی دیگری سپرده شده و با نام خانوادگی دیگری زندگی کرده و شاید دنیا رو هم در این اواخر ترک کرده باشه. از روابط عاشقانهی اونها با هم تا تخریب رابطهشون و جدا زندگی کردنشون و طلاقشون و ازدواج بعدی. از تحسین میلوا به عنوان یک گوش شنوندهی آشنا با فیزیک که شاید نبودنش می تونست حتی روی تولد نظریهی نسبیت هم تاثیر بگذاره تا اونهایی که میگن اگر انقدر به رابطه ی اینشتین با دختردایی اش حسودی نمیکرد و چند سال مغز اینشتین رو نمیخورد، الان فیزیک در نقطهی بهتری قرار داشت. این بحثها در حدی جدیه که یکی از فصلهای پرطرفدار کتاب Einstein for Dummies قصهی اینشتین و همسرانشه! همهی اون قصهها، همهی اون شهرتها، همهی این نامهها، همهی اون خوشیها و شیطنتهای اینشتین در برلین، همه لحظات خوبش، همه ی تنهایی و سختیهاش، همه التماسهای پدرانهاش به آلبرت برای چند خط نامه. وقتی همهی اینها رو کنار هم می گذاریم میبینیم که چقدر درک کردن زندگی آدمهای دیگه سخته. چقدر داوری کردن در مورد زندگیشون، رضایتشون، نارضایتیشون، خوشبختی یا بدبختی شون سخته. اگر اینشتین زنده بود و در برنامه های پاپ تلویزیون ایران حاضر میشد، ما از او دربارهی چه چیزی توضیح میخواستیم؟ دلایل موفقیتش؟ ریشه های شکستش؟ رنج های زندگی تنها در یک آپارتمان کوچک در عین شهرت؟ یا فرصتهایی که شهرت برای لذت و عیاشی فراهم میکند؟ شاید هم، هرگز با او مصاحبه نمیشد. چون او، از تصویر رویایی که ما دوست داریم، فاصله داشت. او دیگر نابغهی قرون نبود. او هم یکی بود مثل ما… منبع واکنش ها : hadi90، *Kid، mohad و 2 نفر دیگر 5 لینک به دیدگاه
mohad ارسال شده در 15 فروردین، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، 1394 واکنش ها : esbestan و Unknown 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری