فقط یک گام بیشتر


Unknown

ارسال های توصیه شده

خانم مروتی را خوب یادم هست. اگر چه سیزده سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخش‌هایی از کتاب انسیس (اولین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم. زرنگار می‌دانست. برای دوستانی که جوان‌تر هستند و زرنگار برای آنها نام آشنایی نیست باید بگویم که زرنگار برنامه ای برای تایپ و صفحه بندی بود که در آن سالها خیلی رایج بود. آن روزها هنوز Quark و Word و InDesign رایج نبودند و صفحه بندی متون فارسی در زرنگار و برنامه‌های مشابه انجام می‌شد.


البته کار صفحه بندی توسط او به دلایلی انجام نشد و نهایتاً به دست ناشر انجام شد. اما آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره‌ی یک غروب زمستانی در زیرزمین‌ یکی از پاساژ‌های خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و می‌کوشم آن را همیشه رعایت کنم.


سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر می‌زدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه. خصوصاً اگر در تایپ فرمول‌ها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش می‌کردم.


با هم نشستیم و متن‌ها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود. آن روز زیاد کار کرده بود. این را می‌شد از چهره‌اش فهمید. کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده‌ی رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف می‌برید؟ گفت: خسته‌ام. اما یک پاراگراف دیگر تایپ می‌کنم و بعد می‌روم.


به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه‌ی کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل می‌کند، کنارش باشم و لااقل تا پله‌های بالا با او بیایم. وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:


شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید. نمی‌دانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرف‌هایی که گاهی احساس می‌کنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمده‌اند تا تو در لحظه‌ای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.


پدر خدابیامرز من قهوه خانه داشت. همیشه شب‌ها که خسته می‌شد و ساعت کار تمام می‌شد و می‌خواست قهوه خانه را ببندد، می‌گفت: به اندازه‌ی یک مشتری دیگر صبر می‌کنم و بعد می‌بندم.


او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج می‌کرد. اما می‌گفت: تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر می‌داری.


من هم به سبک او، وقتی که خسته می‌شوم و آماده می‌شوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک گام دیگر برمی‌دارم. یک پاراگراف بیشتر می‌نویسم و این روزها که مرور می‌کنم، می‌بینم پدرم راست می‌گفت. زندگی در همین یک قدم آخر است.


همان شب با خودم قرار گذاشتم: یک گام بیشتر…


از آن روز هر وقت زبان می‌خواندم و ذهنم خسته می‌شد، می‌گفتم: باشه. فقط یک جمله‌ی بیشتر می‌خوانم.


از آن روز وقتی کتاب می‌خوانم و مطالعه می‌کنم و چشمان خواب آلودم می‌سوزند می‌گویم: فقط یک پاراگراف بیشتر.


از آن روز وقتی پیاده روی می‌کنم و خسته می‌شوم و می‌خواهم برگردم می‌گویم: یک دقیقه‌ بیشتر.


از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر می‌کنم با خودم می‌گویم: یک جمله بیشتر.


امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است. وقتی خسته و فرسوده می‌شوم و می‌خواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر بر می‌دارم.


خانم مروتی راست می گفت. پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری می‌کند که حاکم من هستم. نه تو.


سالها بعد، این راز ارزشمندم را به دوستی که خیلی اهل فکر و تحلیل بود گفتم. لبخندی از سر تمسخر زد و گفت: این بازی پایان ندارد. در آخر گام بعد هم اگر بخواهی قانون خودت را رعایت کنی، باز باید گام بیشتری برداری. تازه بعد از مدتی تنبل می‌شوی و از قبل به اندازه‌ی یک گام کمتر قدم برمی‌داری.


اما من می‌دانم. می‌دانم که قانونم را خوب می‌فهمم. می‌دانم که منظورم از آن یک گام بیشتر چیست. این را مطمئنم. و باور دارم که آن دوست اهل سفسطه، هنوز هم هیچ گامی در مسیر بهبود زندگی خود و اطرافیانش برنداشته است…


http://www.shabanali.com/ms/?p=5439

لینک به دیدگاه

این چیه ؟!!! بازم حرفای مگو زدی  :D   

 

مگو  :D، فقط خواستم بگم یه قدم بعد از نا امیدی و خستگی آدم برداره گاهی جواب میده. ;)

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.