این ارسال پرطرفدار است. salwa ارسال شده در 9 خرداد، 1392 این ارسال پرطرفدار است. گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، 1392 (ویرایش شده) حسن حلّي با دست به گردن اسب زد و اسب شيهه اي کشيد. زير لب صلوات مي فرستاد. تا چشم کار مي کرد ظلمت شب بود و کرشمه ي ماه. آهي کشيد و با خودش فکر کرد زيبايي حرم ارباب را ماه هم ندارد... ديگر چيزي نمانده بود به مزار ارباب تشنه لبش برسد. لبخندي زد و با پايش به بدن اسب فشاري آورد. کمي که گذشت مردي از اعراب با او همسفر شد. علامه حلّي که خوشحال شده بود براي اين مسير همراهي پيدا کرده سوالاتش را از او پرسيد. چند ساعتي که گذشت ديگر شکي برايش نماند که مرد علامه ي دهر است! هر چه او مي پرسيد او مي دانست. حتي سوالات حل نشده ي او را پاسخ مي داد. - نه! چنين سندي وجود ندارد. - دليل حرف من حديثي است که شيخ طوسي در التهذيب نوشته است! - ولي من به ياد نمي آورم چنين حديثي از شيخ طوسي نقل شده باشد! - آن نسخه اي که تو در خانه داري، از ابتدايش فلان صفحه بشمار حديث را خواهي يافت. علامه حيرت زده به مرد نگاه کرد. از اواسط راه تا به حال در شگفتي علم او بود و حالا مي فهميد که او غيب نيز مي داند. با خودش گفت نکند اين مرد زيبايي عرب، همان روضه ي رضوان من است... نکند همسفر بقيه الله هستم و نمي دانم؟ همين که فکر از ذهنش گذشت، تازيانه ي اسب از دستش رها شد و به زمين افتاد. با صدايي که پر از ترديد و آرزو پرسيد: - به نظر شما آيا ملاقات با امام زمان (ع) امکان پذير است؟ مرد خم شد و تازيانه را از زمين برداشت و در دست علامه گذاشت. همانطور که دستش در دست علامه بود گفت: - چگونه نمي شود در حاليکه اکنون دست او در دست توست؟ حال علامه دگرگون شد. باور نمي کرد اين شوق عظيمي را که در دلش زبانه مي کشيد. به چشمهايش نمي توانست اعتماد کند براي تقديم آنهمه خوشبختي و عشق. اسب را رها کرد و بر خاک افتاد. خاک پاي او را مي بوييد و مي بوسيد و قدمگاهش را خيس از باران محبت مي کرد. قلب علامه چنان مي کوفت که از اينهمه محبت طاقت نياورد و مدهوش شد. علامه حلّي، التهذيب را در دست مي فشرد و از چشمش دانه دانه هاي اشک بر ميز مطالعه اش مي چکيد. صفحه ي اول را باز کرد و چند برگ گذراند. يافتش! حديثي را که صاحبش مي گفت! دست برد به تک تک حروف آن و لمسشان کرد... انگار براي بار اول است حرف ها را مي بيند و کلمات را مي خواند. قلم برداشت و کنار حديث نوشت: «اين همان حديثي است که صحبتش را با او کرده بوديم... در همان صفحه اي که او گفت... اين همان حديث ديدار است...» منبع: تنكابنی، قصص العلما، ص 355. ویرایش شده 9 خرداد، 1392 توسط salwa واکنش ها : mariya، aida.movahednia، Safir و 7 نفر دیگر 10 لینک به دیدگاه
Injaneb ارسال شده در 9 خرداد، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، 1392 حديث ديدار واکنش ها : salwa 1 لینک به دیدگاه
Unknown ارسال شده در 9 خرداد، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، 1392 @};- واکنش ها : salwa 1 لینک به دیدگاه
mozhgan ارسال شده در 21 خرداد، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، 1392 @};- @};- واکنش ها : salwa 1 لینک به دیدگاه
Misagh ارسال شده در 24 خرداد، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، 1392 (ویرایش شده) لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام، مستم باز می لرزد دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ های نپریشی صفای زلفکم را دست و آبرویم را نریزی دل لحظه دیدار نزدیک است ... @};- @};- ویرایش شده 24 خرداد، 1392 توسط kiani1391 واکنش ها : salwa، خدمتی و mariya 3 لینک به دیدگاه
خدمتی ارسال شده در 24 خرداد، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، 1392 ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی واکنش ها : mariya، Misagh و salwa 3 لینک به دیدگاه
aida.movahednia ارسال شده در 24 خرداد، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، 1392 خوب کاش گفته بود که حدیثش چی بوده ولی جالب بود مرسی واکنش ها : salwa، Misagh و خدمتی 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری