این یه داستان واقعی از یک خاطره ی غمگین...


ارسال های توصیه شده

این یه داستان واقعی از یک خاطره ی غمگین

یا شاید یاد آور یک فراموشی

روایتی ست دلگیر از یک خاطره

 

اروند... والفجر هشت... شب، باد، موج، طوفان..

 

وقتی به اب زدیم آرام بود. اما یکدفعه همه چی به هم ریخت. آنقدر بالا و پایین

 

رفتیم و به هم خوردیم که چند بار آرزوی مرگ کردیم. غواص بودیم و خط شکن

 

باید بدون سر و صدا به نقطه ی رهایی می رسیدیم. اصل غافلگیری..

 

برای اینکه فشار آب پراکنده مان نکند و یا با خودش نبرد، با طناب همدیگر

 

را بسته بودیم. من و برادرم کنار هم بودیم...

 

*

 

تیربارچی هرچند لحظه یکبار رگباری ایذایی می بست روی آب..

 

دیدم صدای خر خر می آید. نگاه کردم. تیر خورده بود تو گلوی برادرم..

 

خون داشت فواره می زد. اگر عراقی ها می فهمیدند، تو یک لحظه

 

منطقه را می کردند مثل جهنم.بغلش کردم. به سختی گفت:

 

داداش... برای اینکه عملیات لو نرود، سرم را بکن زیر آب..

 

امشب باید صد و ده گردان عمل کند.. اشکم جاری شد..

 

قبول نکردم.. اصرار کرد..تا اینکه قسمم داد به

 

امام زمان ( عج )

 

نمی دانید چقدر سخت بود برادر خودت را با دست...

 

زیر آب آنقدر دست و پا زد که دیگر...

post-7563-0-00426700-1372343475_thumb.jpg

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.