آموزنده


ارسال های توصیه شده

مردي نابينا زير درختي نشسته بود!

پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به

پايتخت رفت؟»

پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام

گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌

سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌

احمق،‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟

هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.

مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او

پرسيد:‌براي چه مي خندي؟

نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟

نابينا پاسخ داد: «‌رفتار آنها ... پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و

به همين دليل اداي احترام كرد... ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي

برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.