این ارسال پرطرفدار است. samane98 ارسال شده در 14 شهریور، 1392 این ارسال پرطرفدار است. گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 1392 ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. میگفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت… دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود. صدای اصغر از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادهی سرد و نچسبی هستیم. روی هم رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانوادهی اصغر اینجوری نبود، در میزدند و میآمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند؛ قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند. برای همین هم اصغر نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد. آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید… اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد و اخمهای درهم رفتهی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما… در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهی گیاهخواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم. یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخورد: “من آدم زمختی هستم.” زمختی یعنی ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهمترینها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانهی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابهای که بوی کتلت میداد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه… میوه داشتیم یا نه… همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک… پدرم راست میگفت. نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را میفهمی… واکنش ها : sarfraz3، Unknown، ashk و 8 نفر دیگر 11 لینک به دیدگاه
rz171 ارسال شده در 14 شهریور، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 1392 چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را میفهمی… :(]] آره، تا چیزیو از دست ندی قدرشو نمیدونی ........ واکنش ها : samane98، koorooshkabir، sarfraz3 و 4 نفر دیگر 7 لینک به دیدگاه
اردیبهشت مهمان ارسال شده در 14 شهریور، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 1392 (ویرایش شده) سمانه جان خیلی خیلی خوب بود ، ممنونم دوست خوبم . :x ویرایش شده 14 شهریور، 1392 توسط اردیبهشت واکنش ها : مارال، koorooshkabir، Unknown و 5 نفر دیگر 8 لینک به دیدگاه
tmb_91 ارسال شده در 14 شهریور، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 1392 ممنون خیلی زیبا بود الان دوست دارم گریه کنم چون خیلی پیش اومده که قدر چیزهایی رو که دارم ندونستم :(]] واکنش ها : rz171، samane98، مارال و 4 نفر دیگر 7 لینک به دیدگاه
Unknown ارسال شده در 14 شهریور، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 1392 واقعا حیف منم ادم خیلی زمخت و نچسبی هستم < خیلی سعی میکنم ولی ذات و نمیشه عوض کرد واکنش ها : koorooshkabir، مارال، سیانور و 4 نفر دیگر 7 لینک به دیدگاه
sarfraz3 ارسال شده در 14 شهریور، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، 1392 ..... چی بگم ... گفتنی ها گفته شد بی منطقـی هـا بشکنم بـــاده ء تـزویـر بـــا دیـوانــگــی هــا بشـکنـم گــوی و ایـن میـدان نـدارد فرصـت خودکامگی شیشهء "من"را به سنگ عاشقی ها بشکنم واکنش ها : rz171، koorooshkabir، tmb_91 و 5 نفر دیگر 8 لینک به دیدگاه
کیوان ارسال شده در 15 شهریور، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، 1392 قدرمو کی میدونی وقتی که در میمونی واکنش ها : Toktam_N، ashk، سیانور و 3 نفر دیگر 6 لینک به دیدگاه
Toktam_N ارسال شده در 28 مهر، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، 1392 واقعا حیف منم ادم خیلی زمخت و نچسبی هستم < خیلی سعی میکنم ولی ذات و نمیشه عوض کرد همه چیز قابل تغییره دوست من ما هیچ محدودیتی جز افکار خودمون نداریم . پس تا دیر نشده باید خودمونو تغییر بدیم واکنش ها : zohre، سیانور و samane98 3 لینک به دیدگاه
ashk ارسال شده در 28 مهر، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، 1392 متن زیبایی بود، متشکرم به گذشته ی ذهنم که رجوع می کنم می بینم که در زندگی بی تکلف دیروزی چقدر بار عاطفی خانواده ها پر رنگ بود اما الان چیزهای مختلفی اثر منفی بر بار عاطفی خانواده ها دارند من جمله: موبایل، اینترنت، کامپیوتر و ساعت ها وقتی که به پای تکنولوژی و الکترونیک و امثال این صرف میشه کاش زندگی ها همیشه بی تکلف بود، یک زندگی از جنس زندگی سهراب سپهری. واکنش ها : zohre، سیانور، مارال و 4 نفر دیگر 7 لینک به دیدگاه
مارال ارسال شده در 30 مهر، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، 1392 متن زیبایی بود، متشکرمبه گذشته ی ذهنم که رجوع می کنم می بینم که در زندگی بی تکلف دیروزی چقدر بار عاطفی خانواده ها پر رنگ بود اما الان چیزهای مختلفی اثر منفی بر بار عاطفی خانواده ها دارند من جمله: موبایل، اینترنت، کامپیوتر و ساعت ها وقتی که به پای تکنولوژی و الکترونیک و امثال این صرف میشه کاش زندگی ها همیشه بی تکلف بود، یک زندگی از جنس زندگی سهراب سپهری.[/quote کاش،،،،،،،،....... واکنش ها : سیانور، Unknown و ashk 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری