اشعار عاشقانه غمگین


ارسال های توصیه شده

 
 امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تومن دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی

"شهریار"
لینک به دیدگاه

تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

لینک به دیدگاه

کاش یارب
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

لینک به دیدگاه
 


با رنگ و بویت ای گل، گل رنگ و بو ندارد


 

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد


 

از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییست


 

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


 

جز وصف روی ماهت در پشت سر نگویم


 

رو کن به هرکه خواهی گل پشت و رو ندارد


 

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم


 

من وصل خواهم از او قصدی که او ندارد


 

با شهریار بیدل ساقی بسر گرانی ست


 

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد؟


 

شهریار


ویرایش شده توسط roze
لینک به دیدگاه
ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم
این نیست مزد رنج من و باغبانیم
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل چرا به خاک سیه می‌نشانیم
دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای توگم شد جوانیم
گرنیستم خزانه‌ی خز هم نیم حبیب
باری مده ز دست به این رایگانیم
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی‌همزبانیم
با صد هزار زخم زبان زنده‌ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانیم
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع "شهریار"
بشنو ترانه‌ی غزل جاودانیم
لینک به دیدگاه

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست


آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب


در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


باز می پرسمت از مساله خاموشی


و سکوت تو جواب همه مساله هاست


...

لینک به دیدگاه

ای ساربان آهسته رو ،کارام جانم میرود


 


وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود


 


من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو


 


گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود


 


گفتم به نیرنگ وفسون ،پنهان کنم ریش درون


 


پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود


 


محمل بدار ای ساربان ،تندی مکن با کاروان


 


کز عشق آن سرو روان،گویی روانم می رود


 


او می رود دامن کشان ،من زهر تنهایی چشان


 


دیگر مپرس از من نشان،کز دل نشانم میرود


 


با این همه بیداد او،وان عهد بی بنیاد او


 


در سینه دارم یاد او،یا بر زبانم می رود


 


باز آی و بر چشمم نشین ،ای دل ستان نازنین


 


کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود


 


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن


 


من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود


 


سعدی،فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا


 


طاقت نمی دارم جفا ،کار از فغانم میرود


 


"سعدی"


                                                           


ویرایش شده توسط roze
لینک به دیدگاه
چرا دل به تو دادم

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی


یا چه کردم که نگه باز به من می فکنی


 


دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست


تا حریفان ندانند که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند


تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو بدین نعت و صفت گر  خرامی در باغ


باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی


 


سعدی


لینک به دیدگاه

در هوایت بی قرارم روز و شب


                           سر ز کویت بر ندارم روز و شب


روز و شب را همچو خود مجنون کنم


                           روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!


جان و دل می خواستی از عاشقان


                           جان و دل را می سپارم روز و شب


تا نیابم آنچه در مغز منست


                           یک زمانی سر نخارم روز و شب


تا که عشقت مطربی آغاز کرد


                           گاه چنگم، گاه تارم روز و شب


ای مهار عاشقان در دست تو


                           در میان این قطارم روز و شب


زآن شبی که وعده دادی روز وصل


                           روز و شب را می شمارم روز و شب


بس که کشت مهر جانم تشنه است


                           ز ابر دیده اشکبارم روز و شب


 


حضرت مولانا

لینک به دیدگاه

بر باد رفت در غم و حسرت جوانیم
بی آرزو چه سود دگر زندگانیم
موی سپید بر سر من تاخت ای دریغ
پیچید روزگار کفن بر جوانیم
گاهی به سوی مسجد و گاهی به میکده
ای عشق دربدر به کجا میکشانیم
چون شمع در سکوت شبستان انزوا
بگداخت جان ز حسرت بی همزبانیم
در خاکپای دوست فکندم سر از غرور
این است با فلک سبب سرگرانیم
ایکاش پای بند قفس بود جان من
تا وا رهد دل از غم بی همزبانیم
از زندگی ملولم و در خویشتن اسیر
ای مرگ همتی که ز خود وارهانیم
چون گردباد چند پیچم به پای خویش؟
ای روزگار از چه به سر میدوانیم
مانند لاله سر به بیابان نهد ز سوز
هر کس که بشنود غم سوز نهانیم
.
.
.
بهادر یگانه

لینک به دیدگاه

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است 

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است (فروغ فرخ  زاد)

لینک به دیدگاه

می روم خسته و افسرده وزار 
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می روم تا  که در آن نقطه ی دور
شست وشویش دهم از رنگ گناه
شست وشویش دهم ازلکه ی عشق

زین همه خواهش بیچا و تباه

می روم تا ز تو دورش سازم
زتو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد وازشاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل(فروغ فرخ  زاد)
 

ویرایش شده توسط roze
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.