mrg7160 ارسال شده در 11 بهمن، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، 1392 داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک “سه” بود با بینهایت “صفر”جلوش.عدد “سه”ناگهان او را از جا پراند.- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟بابا سرش را بلندنکرد. باصدایی آرام گفت: فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.با وعده شیرین بابا خوابید.صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت “صفر”هایی که جلوی عدد”سه” رژه می رفتند سه هزار میلیارد واکنش ها : kimberly، koorooshkabir، heavenly و 2 نفر دیگر 5 لینک به دیدگاه
heavenly ارسال شده در 11 بهمن، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، 1392 :(]] لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری