خاطره‌ای از شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) -وحشت تکفیری‌ها از شعار «سپاه خمینی در سوریه»


mahdiano

ارسال های توصیه شده

در عکسی یک ایرانی در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار بود؛ محمودرضا گفت: این فرد بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»... تنها به این دلیل که تکفیری‌ها از ایرانی‌ها خیلی می‌ترسند.

528477.jpg

به گزارش  پارس ،احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) بخشی از خاطرات برادر خود را در وبلاگ اسکالپل آورده است:

*او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس بود

شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد؛ علی‌رغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می‌زنند، بعنوان برادر محمودرضا می‌گویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتاب‌ها و خاطرات، گفتن‌ها، نوشتن‌ها و مستندها بود.

دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکس‌هایش سراغش می‌رفت؛ نخستین ریشه‌های علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود؛ همان سال‌ها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعه‌ای از خاطراتشان را گردآوری کرد.

کتابخانه‌ای که از او بجا مانده تمام کتاب‌های منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در 10 سال گذشته را در خود گنجانده است؛ مثل همه بچه‌های بسیج به یاد و نام و عکس‌های سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین‌الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت؛ این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود؛ گاهی از من می‌پرسید فلان کتاب را خوانده‌ای؟ و اگر می‌گفتم نه، نمی‌گفت بخوان؛ می‌خرید و هدیه می‌کرد و می‌گفت بخوان.

یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد؛ بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر می‌شد؛ چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم می‌آیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود؛ قبل اربعین می‌گفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من می‌برمت کربلا.

به من هم گفت بیا این سفر را برویم؛ حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.

*شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند!

با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت؛ یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعه‌های لبنان مطیع‌ترند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل‌بیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند.

گفتم شیعه‌های ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها؛ این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم؛ موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!

*شهادت‌هایی که خیلی‌ها را خجالت زده کرد

بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بیچاره شدم؛ بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازه‌اش رفتم و او را در لباس رزم که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکش‌ها پاره پاره بود دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست‌های مردم بالا رفت.

فکرش را نمی‌کردم برادری که 3 سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دست‌های مردم همه ابهتم را بشکند.

دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر می‌رفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلی‌ها را خجالت زده کرد»؛ نپرسیدم چرا اینطور می‌گوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتاً مرا خجالت زده کرده.

*وحشت تکفیری‌ها از شعار «سپاه خمینی در سوریه»

یکبار عکس‌هایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های تکفیری‌ها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان می‌داد.

به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده.

گفتم به چی می‌خندی؟ گفت تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت می‌ترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟

گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش یکی از تکفیری‌های مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود.

تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علوی‌ها و سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند؛ همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!

 

*به مجاهدت ما نیاز هست

یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچه‌های بسیج می‌آیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من.

در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از میدان تیر رفتن گفت: «10 تا تیر به هر نفر می‌دهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.»

در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در جبهه‌ای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شده‌اند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…

*مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟

اهل‌ بیتی بود و اصلاً از همان اول مال اهل‌ بیت (ع) بود؛ در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ (از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر می‌شدند) گرفته بود و توی خانه گاهی گوش می‌داد؛ آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت می‌گذاشتم و به تبعش کاست تلاوت‌های قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش می‌دادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمی‌کردم!

یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم؛ هر چه اصرار می‌کردم اینها را در خانه گوش ندهد می‌گفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد.

اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمی‌دانم چه بلایی سرشان آورد؛ یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که می‌گفتی اینها از ارشاد مجوز گرفته‌اند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟! 16 سال داشت آن موقع.

*شوخ طبع بود اما هیچوقت با من شوخی نکرد

رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم می‌شد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطه‌ای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطه‌ای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگ‌تر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود.

این ارتباط دوم خیلی خاص بود؛ از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچک‌تر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی‌توانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا می‌کردم.

با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار می‌گذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد.

یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود؛ هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش، این اواخر وقتی معانقه می‌کردیم، شانه‌ام را می‌بوسید. آب می‌شدم از این حرکتش.

*خیلی مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم!

تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت؛ بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش می‌شدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد؛ همه‌اش هم تماس‌های کاری.

چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد؛ گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.

من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!»

*وصیت نامه

همه جا را سپردم دنبال وصیتنامه‌اش گشتند؛ حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامه‌ای در کار نیست انگار؛ تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه‌ای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است».

روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم».

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.