آدم حسابی...


mrg7160

ارسال های توصیه شده

 
از همون اول که فرستادنشون خط، این جغله بچه خیلی تو چشم می زد.
معلوم بود از اوناست که با پارچه گذاشتن توی کفش و دستکاری تو شناسنامه اعزام شده.
بچه بود و دو وجب بیشتر قد نداشت، پشت لبش هنوز سبز نشده بود، اما ادای بزرگترها رو در می آورد، مثل آدم حسابی ها حرف می زد.
مثلاً خیلی مؤدب بود، مثل بقیه اذیت نمی کرد، ادا اصول نمی ریخت.
کلاً یه جوری بود، از اولش ازش خوشم نیومد.
اصلاً وقتی دیدمش یه جوری شدم.
شانس زد، صاف اومد تو دسته ی من.
خدا می خواست یه چیزی بهم نشون بده.
از وقتی هم اومد تو دسته، من باهاش لج بودم.
بقیه خیلی آدم حسابش می کردند، اما من نه.
جغله بچه اصلاً با هم سن و سالاش نمی جوشید.
انگاری از دماغ فیل افتاده پایین، نه این که سوسول باشه و اینا، اتفاقاً پایه هم بود.
با بچه ها می خندید، اما گفتم که، مثل این آدم حسابیا بود.
مثل بقیه قهقهه نمی زد، فقط یک خنده ی کوچیک، لبخند، شبها بلند می شد، پوتین ها رو با دستمال تمیز می کرد، آفتابه ها رو آب می کرد، بعدش هم می رفت نماز شب می خوند.
نه مثل بقیه تو چادر حسینیه، که می رفت وسط بیابون اون جا نماز می خوند.
از همین کارش بدم می اومد دیگه.
انگار صاف از بغل خدا خودشو ول کرده بود رو زمین.
یه جوری ریا بود انگار این کارا.
خدا من رو ببخشه، خیلی اذیتش کردم.
کارش رو راه نمی انداختم که هیچ، الکی هم بهش می توپیدم.
هیچی هم نمی گفت.
اینش بود که بدتر منو جوشی می کرد.
بعداً بچه ها به من گفتند که: "هی بهش می گفتیم چرا هیچی نمی گی بهش که این قدر اذیتت می کنه و الکی بهت چیز می گه، می گفت: فرمانده است، نباید رو حرفش حرف زد. باید از فرمانده هامون اطاعت کنیم. امام گفته، خدا هم گفته"، بعد براشون آیه خونده بود که: "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" و من رو "اولی الامر" گرفته بود، حالا مگه من چی بودم؟ یه فرمانده ی ساده، که این آخری ها شد فرمانده ی گروهان.
اولش که اومده بود عملیاتی نشد.
یه چهار پنج ماه بی کار بودیم، یه بار همون اولها شدیم پشتیبانی، که اصلاً به حضورمان نیازی نشد.
این چهار پنج ماه همه مرخصی گرفتیم و رفتیم، إلا این.
یه بار اومد پیشم گفت: شما باهام کاری ندارین؟ اگه اجازه بدین می خوام مرخصی بگیرم، اگر دسته نیازی نداره برم یه هفته ای بر می گردم.
سفت بهش توپیدم که: مگه الکیه آدم بخواد بره مرخصی. اومدی جنگ، خونه ی خاله که نیست که امروز بری فردا بیای. یه کم همین چیزها بارش کردم، بیچاره هیچی نگفت و رفت.
تازه من اصلاً کاره ای نبودم، می رفت فرماندهی راحت بهش مرخصی می دادن.
بچه ها هم بهش گفته بودند، بره بهش مرخصی میدن، گفته بود نه، فرماندم گفته نیازت دارم.
من که خودم یه ده روز برگشته بودم شهر، این بچه ها رفته بودند خودشون صحبت کرده بودند، خود فرمانده اومده بود با دست خودش بهش مرخصی داده بود.
از شهادتش بگم؟! چشم!
همون بعد از مرخصی بود، یه ماه بعدش بود که عملیات شد.
شب عملیات همه سربند می بستند و پشت لباسشون چیزی می نوشتند و از این حرفا.
این خودش با ماژیک پشت لباسش، گنده نوشته بود: "جگر شیر نداری سفر عشق مرو".
من اینو که دیدم کپ کردم، همه "راهیان کربلا" و "میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم" و این جور چیزا می نوشتند، این اومده بود شعر نوشته بود، اونم شعر بی ربط.
همون جا چقدر مسخره اش کردیم. نه فقط من، که همه ی بچه ها.
همون دو روز آخر، اسمش شده بود: "آقای جگر".
شب که راه افتادیم، باید کلی پیاده می رفتیم، بعدش به عنوان نیروی کمکی، وارد عمل می شدیم.
گردانمان تازه تأسیس بود، همیشه نیروی کمکی مون می کردند.
شب که مثلاً باید با سکوت کلی راه رو پیاده می رفتیم، با گرا و گیری و این حرفا. و کسی هم اگه حرف می زد، خود ما که مسئولشون بودیم باید تذکر می دادیم بهشون.
اما من نه این که لج بودم باهاش، شروع کردم هی به این تیکه انداختن: "آقای جگر شیر مواظب باش"، "جغله جگر، فاصله رو حفظ کن" و از این حرفا.
با این حرفام کل گردان رو به هم ریخته بودم.
آخرش منتقلم کردن سر صف، که دیگه به این بدبخت گیر ندم.
روز اول، دوم مشکلی پیش نیومد، یعنی هنوز نباید وارد عمل می شدیم.
شب دوم بی سیم زدند که باید سریع وارد عمل بشیم.
رفتیم اون یکی گردان که قبل ما اون جا بود و لت و پار شده بود تا بتونه میدون مین رو پاک سازی کنه.
حالا رسیده بودند به خاکریزا و دو تا تیربار بودند که نمی تونستند خاموشش کنند، مهمات هم کم داشتند.
ما رفتیم پیششون، بماند با چه سختی.
ما هم زمین گیر شدیم.
این قدر آتیش می بارید و توپ و منور و تیربار که زمین و آسمان روشن شده بود.
لامصب یه جوری هم بود که باید سنگراشون رو می گرفتیم تا یه تیپ دیگه بتونه از اون طرف بیاد بالا.
ما اون پشت زمین گیر شده بودیم، تیربارچی عراقی هم، رو ما تسلط داشت، هر کسی بلند می شد شصت تا تیر تو شیکمش خالی می کرد.
تیربارشون مثل تیربار ما نبود، که انگار تک تیرانداز باشه از زور نداشتن فشنگ.
اینا سه چهار تا فشنگ به هم  می بستند که وقتشون سر جا زدن فشنگ گرفته نشه.
اون قدر تیر می زدند که لوله ی تیربارشان ذوب می شد.
خیلی از سنگرای تیرباری که گرفتیم یه لوله زاپاس هم تو سنگر بود.
داشتم می گفتم: ما مونده بودیم کف زمین، نمی تونستیم جُم بخوریم.
از اون ور هی نقشه می ریختیم که چه طوری تیربارو خاموش کنیم.
آرپی جی هامون هم داشت تموم می شد، دو سه تا موشک بیشتر برامون نمونده بود.
گفتم که، تا کسی بلند می شد آرپی جی بزنه بهش تیر می زدن.
اونم برای این که موشکش با خودش زمین نخوره و بچه ها رو داغون کنه فقط ماشه اش رو فشار می داد که موشک بره، بعدش خودشم می افتاد و شهید می شد.
یهو دیدم یکی بلند شد آرپی جی رو دوشش، از بغل که نگاه می کردی قشنگ یه صلیب می دیدی که این دسته هاش یه مقدار بلند بود.
آرپی جی با موشکی که روش بود قشنگ اندازه ی قدش بود.
اول نشناختمش، بعد از طرز وایستادنش و حرف بچه ها فهمیدم خودشه.
بلند شد و موشک رو زد و سریع خودشو انداخت رو زمین.
یه لحظه سرم رو بلند کردم، خورده بود جلوی سنگر.
به خاطر قدش بود، اگه قدش بلندتر بود قشنگ می خورد به سنگر و خاموشش می کرد.
تازه، تا حالا ندیده بودم آرپی جی بزنه، حداقل اولین دفعه اش بود که تو عملیات آرپی جی می زد.
تو عملیات آرپی جی زدن خیلی سخته، تیر از هر طرف میاد و ... .
داشتم می گفتم: خیال کردم اینم شهید شده، دیدم میگن سالمه، هیچیش هم نشده بود، سر و مر و گنده!
معجزه بود.
اون همه تیری که تیربارچی زده بود چه جور به این نخورده بود، خواست خدا بود دیگه.
بازم کم نیاوردم، با پر رویی انگار نه انگار که پا شده سنگر رو بزنه، شروع کردم دوباره به تیکه انداختن که: "جگر زدی یه موشک حروم کردی، این بود جگر شیر؟" از این حرفا دیگه.
کسی هم اون جا نبود بهم بگه مردی خودت بزن.
داشتم همین حرفا رو می زدم که یهو دیدم نیم خیز بلند شد و مثل فشنگ دوید سمت سنگر، صدای تیربار دوباره بلند شد.
جرأت نکردم سرم رو بالا ببرم.
زیر نور منورا، اما می دیدم تیکه های خون و گوشتش رو که می پاشه رو هوا.
صدای تیربار یهو با یه صدای انفجار گنده خفه شد.
نور منفجر شدن سنگر تیربار، آسمون  رو مثل روز روشن کرد، منورا تو نورش گم شدند.
صدای الله اکبر بلند شد، همه روحیه گرفتند و بلند شدیم و بهشون حمله کردیم.
اصلا یادم نبود که بالاخره این جغله بچه چی شد.
فردا دم دمای ظهر بود، قرار شد من با یکی دیگه برم سراغ جنازه های دیشب، ببینم چی به چیه، هماهنگی کنیم انتقال بدیمشون معراج.
رسیدم جلوی همون تیربار، جنازه به صورت افتاده بود جلوی سنگر.
اول نشناختمش، اونی که باهام بود، از گروهان ما هم نبودها، اما شناختش.
گفت: دراز کشیده بودم کنارش، بعد از این که آرپی جیش خطا رفت خیلی ناراحت شد، یکی هم بود هی بهش تیکه مینداخت، نفهمیدم کی بود، این بنده خدا هم گفت راست می گه، باید جبران کنم، نارنجکش رو برداشت.
فهمیدم می خواد چیکار کنه، هر چی خواستم جلوش رو بگیرم، قبول نکرد.
نارنجک رو از ضامن کشید و دوید طرف سنگر.
سرم رو بالا گرفته بودم و نگاه می کردم، تیربارچیه هر چی بهش تیر می زد نمی افتاد.
رسید جلوی سنگر، نارنجکش رو پرت کرد توی سنگر و همون جلو با سر خورد رو زمین، بعدشم که سنگر رفت هوا.
حالا پیش جنازه اش بودم، نگام افتاد به پشت لباسش، همون، "جگر شیر نداری سفر عشق مرو"، قشنگ جایی که نوشته بود "عشق" با خونش قرمز شده بود.
چه خوش خطم نوشته بود.
همون جا مهرش افتاد رو دلم.
نشستم رو زمین و زارزار گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم به حال خودم، که این قدر بد در موردش فکر می کردم.
الآن دارم اینا رو میگم، چون مادرشم همین سه چهار ماه پیش مرد.
تا حالا روم نمیشد جلو مادرش بگم.
 

 

لینک به دیدگاه

واقعا ناراحت کننده اس 

که ما حتی در مقابل دشمن با هم متحد نیستیم .  خیلی از شکستامون هم به خاطر خیانت بعضیا بود 

جدا ازینکه خیلی ها مردانه جنگیدند .... :x

لینک به دیدگاه

احساس حقارت می کنم در برابر این همه بزرگی.

ممنون به خاطر پست قشنگتون. باز هم از این کارها بکنید. خداوند اجرتون بده

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.