salwa ارسال شده در 8 تیر، 1393 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، 1393 شب بود. شب بود و وحشت بياباني كه تمامي نداشت. شب بود و هزاران ترس بر دل نشسته. شب بود و "قحطي نور". چشمهایش دورترها را میپایید در جست و جوی عابري كه نشاني چند چراغ را به او بدهد. نشاني يك آبادي. مدتها گذشت. عاقبت.... نوري از انتهاي تاريكي رُخ نشان داد و به سرعت به سمت او دويد. فقط چند قدم تا روشنايي فاصله داشت. با خوشحالي جلو رفت، آن قدر نزديك تا صورتش را ببيند. درست حدس زده بود. همان كه هميشه، درست سر بزنگاه به دادش میرسید آمده بود و با لبخند به او سلام میکرد. « ماه خدا» بود كه صورت همچو ماهش را از نزديك میدید. همه جا روشن شد، تمام بيابان، يعني كه تمام خودش. به ماه خدا دست داد. يعني كه شبهایش بهترين شبها میشدند، روزهايش بهترين روزها، يعني كه ثانیههایش طلايي. يعني كه نفسهایش تسبيح و خوابش عبادت میشد. يعني كه سحرهايش طعم ابوحمزه میگرفت و افطارش طعم خرما..... شيرينِ شيرين. دعوت شده بود. همراه ماه خدا راهي ميهماني شد و صاحبخانهای كه هميشه سنگ تمام میگذاشت. صاحبخانهای كه مشتاق بود تا او را حتما سر سفره خود ببيند. صاحبخانهای كه سفره را براي او و هزاران او پهن كرده بود. در راه صحبتهایی ميانشان رد و بدل شد. میگفت «بستن» را تمرين میکند. چشم بستن را، زبان بستن و...... عهد بستن را. درهاي بستهی دلش با حضور ماه خدا افتتاح شد....... «.........چه بسيار اي معبود من! رنج و بلا را برطرف ساختي و غصه هائي را كه بركنار زدي و لغزشهائي را كه ناديده گرفتي و رحمتي را كه گسترش دادي و حلقه ي بلائي را كه بر گشودي .......» ( دعاي افتتاح ) واکنش ها : sarfraz3، *Kid، یوسف و 1 نفر دیگر 4 لینک به دیدگاه
saeidehamedan ارسال شده در 8 تیر، 1393 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر، 1393 به به میهمانی خداوند واکنش ها : sarfraz3 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری