sarfraz3 ارسال شده در 1 شهریور، 1393 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، 1393 از مرحوم سیمین بهبهانی .................................................................. من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسمنه از شیر و پلنگ، ازاین همه روباه می ترسممرا از جنگ رو در روی درمیدان گریزی نیستولی ازدوستان آب زیر کاهمی ترسممن از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسمولی از زاهد بی عقل ناآگاهمی ترسمپی گم گشته ام در چاه نادانینمی گردماصولأ من نمی دانم چرا از چاهمی ترسماگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، امانه از سختی ره، از سستی همراه می ترسممن از تهدیدهای ضمنی ظالمنمی ترسممن از نفرین یک مظلوم، از یک آهمی ترسممن از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهیاگر افتد به دست آدم خود خواهمی ترسممرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیستمن از قداره بندان مرید شاهمی ترسمنمی ترسم ز درگاه خدای مهربان، اماز برخی از طرفداران این درگاهمی ترسمچو " کیوان " بر مدار خویشمی گردمولی گاهی از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم ........................................................... واکنش ها : esbestan، یوسف، zomorod و 3 نفر دیگر 6 لینک به دیدگاه
یوسف ارسال شده در 1 شهریور، 1393 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، 1393 (ویرایش شده) روحش شاد ، و ممنون از شما با انتخاب این شعر زیبا @};- ویرایش شده 1 شهریور، 1393 توسط نبود واکنش ها : sarfraz3 1 لینک به دیدگاه
salwa ارسال شده در 3 شهریور، 1393 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، 1393 (ویرایش شده) من از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسمولی از زاهد بی عقل ناآگاه می ترسم ویرایش شده 3 شهریور، 1393 توسط انتظار واکنش ها : sarfraz3 1 لینک به دیدگاه
sarfraz3 ارسال شده در 5 شهریور، 1393 مالک گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، 1393 همایون شجریان در مراسم تشییع سیمین بهبهانی آواز «کولی» را خواند..... ...................................................................... رفت آن سوار کولی با خود تو را نبردهشب مانده است و با شب، تاریکی فشردهکولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشهچشم سیاه چادر با این چراغ مردهرفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردیچشمان مهربانش یک قطره ناستردهدر گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظهاین شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خردهبازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفتروزی سیاه چشمی سرخی به ما سپردهمی رفت و گرد راهش از دود آه تیرهنیلوفرانه در باد پیچیده تاب خوردهسودای همرهی را گیسو به باد دادیرفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده واکنش ها : haneye 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری