sarfraz3 ارسال شده در 9 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا در خواست کمک کرد . مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد ، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت : وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده ، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید ، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد . منشی از او پرسید : نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده ؟ زن جواب داد : مهم نیست . وقتی خدا امر کند ، حتی شیطان هم فرمان می برد ...... ! نتیجه اخلاقی : فک کنم در مورد حسنات مردم آزاری بود :)) واکنش ها : *Kid، ذوالکفل، Toktam_N و 6 نفر دیگر 9 لینک به دیدگاه
mohad ارسال شده در 9 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 واکنش ها : *Kid، koorooshkabir، whisper sky و 2 نفر دیگر 5 لینک به دیدگاه
koorooshkabir ارسال شده در 9 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 نتیجه اخلاقیش اینه که مردم باایمان کاری براش نکردن بازم این بی ایمانا واکنش ها : هامان، *Kid، radan و 3 نفر دیگر 5 1 لینک به دیدگاه
sarfraz3 ارسال شده در 9 تیر، 1394 مالک گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 نتیجه اخلاقیش اینه که مردم باایمان کاری براش نکردن بازم این بی ایمانا اینم میشد ولی با این دید اگه نگاه کنیم پس اینم درسته : زن با ایمان و بی ایمان فرقی نمیکنه ، در کل کمک نمیکنن :)) واکنش ها : *Kid، whisper sky، هامان و 1 نفر دیگر 4 لینک به دیدگاه
varesh ارسال شده در 9 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 تو روح نتیجه اخلاقیت واکنش ها : هامان، Unknown، *Kid و 2 نفر دیگر 5 لینک به دیدگاه
Unknown ارسال شده در 9 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 کودک کفاش ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم. پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ، آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ، کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ، حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ، در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد . گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند! کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مودب ایستاد گفتم : چقدر تقدیم کنم؟ گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت گفتم : بگو چقدر گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم گفتم : هر چه بدهم قبول است؟ گفت : یاعلی دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ، با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت ، تشکر کرد ، کیفش را برداشت که برود سریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ، نگاهی به من انداخت و گفت : من گفتم هر چه دادی قبول گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟ واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست رویش را برگرداند و رفت ، هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ، بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه رفت وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گامهایی استوار و اراده ای مستحکم مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم ، جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ، جلوی خدا شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم! واکنش ها : ذوالکفل، sarfraz3، mohad و 4 نفر دیگر 7 لینک به دیدگاه
sarfraz3 ارسال شده در 9 تیر، 1394 مالک گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 تو روح نتیجه اخلاقیت من اون چیزی که حقیقت محض هست میگم داستان نتیجش این بود از نظر من ، به نظرات و نتایج دوستان احترام میزارم ولی 120% اشتباه محضه و نتیجش همونیه که گفتم و لاغیر واکنش ها : Unknown، whisper sky، koorooshkabir و 2 نفر دیگر 5 لینک به دیدگاه
whisper sky ارسال شده در 9 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، 1394 مهم نیست . وقتی خدا امر کند ، حتی شیطان هم فرمان می برد ...... ! نتیجه به این خوبی داشت، حالا اگه دوستان این قابلیت رو دارن نتایج دیگه ای بگیرن حرفی نیست. واکنش ها : koorooshkabir، Unknown، sarfraz3 و 1 نفر دیگر 4 لینک به دیدگاه
haydariyan ارسال شده در 10 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، 1394 شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم! @};- واکنش ها : sarfraz3، هامان و whisper sky 3 لینک به دیدگاه
هامان ارسال شده در 10 تیر، 1394 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، 1394 من اون چیزی که حقیقت محض هست میگم داستان نتیجش این بود از نظر من ، به نظرات و نتایج دوستان احترام میزارم ولی 120% اشتباه محضه و نتیجش همونیه که گفتم و لاغیر امان از دست شیطنت های سرفراز. امااااااااااان شادی ها و شیطنت های وجودتون پایدار برادر واکنش ها : whisper sky، sarfraz3، ذوالکفل و 1 نفر دیگر 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری