salwa ارسال شده در 2 خرداد، 1395 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، 1395 گذر زمان را متوجه نمیشد. ساعتها با او هم صحبت میشد. گویا طفل هم جواب مادر را میداد... گاهی شک میکرد...آیا من لیاقت دارم؟ و ندایی که از درونش میگفت: آری! تو مادر "بهترین فرزند" آدم هستی... حکیمه خاتون نگران از اتاق بیرون آمد " مولای من"امام نگاه را از ستارهها گرفت و به چهره نگران خاتون نگاه کرد..." نگران نباشید همان خدایی که ابراهیم را از آتش نمرود نجات داد، خنجر را بر گلوی اسماعیل حرام کرد و عیسی را به آسمان عروج داد؛ "آخرین مولود" نسل محمد (ص) را هم حفظ خواهد کرد، هنوز تا نیمه شب وقت باقی مانده..." گهواره به آرامی تکان میخورد، عطر خوشی فضای خانه را پر کرده بود. پدر به آرامی خم شد و به صورت کوچک نوزاد نگاه کرد، لبخند بر لبانش نقش بست؛ با اینکه در زمان حیات پیامبر نبود اما گویی "محمد ثانی" را در گهواره میدید... واکنش ها : niktaz69، Younes و mech2 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری