hayner15 ارسال شده در 5 دی، 1391 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، 1391 یاد دارم در غروبی سردسرد می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد داد میزد کهنه قالی می خریم دست دوم جنس عالی میخریم کاسه و ظرف خالی می خریم گر نداری کوزه خالی میخریم اشک در چشمان بابا حلقه زد عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگی ست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت: آقا سفره خالی میخرید؟؟؟ واکنش ها : خدمتی، faribaaghaei، phoenix و 1 نفر دیگر 4 لینک به دیدگاه
خدمتی ارسال شده در 5 دی، 1391 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، 1391 از فقر مینویسم ،با دستهای خالی سفره پراست امشب از شامی خیالی. معتاد زجر بودیم ،باید که می کشیدیم خواب غذا می دیدیم از خواب می پریدیم. دلهای همسایه ها ،برای ما کباب بود سارا ولی هنوزم شبها گرسنه خواب بود با اشک مینویسم ،بابا نان ندارد شاید که معجزه شد از اسمان ببارد دیوارها شعار، مرگ بر فقر دادن صندوقهای خیریه در حد یک نمادن محکوم به فقر بودیم ، محکوم به فرق و تبعیض دلخوش به وعدهایی ،از چیزهای ناچیز از فقر مینویسم، با این که نیست حالی این قصه ای حقیقیست ،از دارایی خیالی واکنش ها : salwa، hayner15، baran01 و 1 نفر دیگر 4 لینک به دیدگاه
salwa ارسال شده در 7 دی، 1391 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، 1391 از فقر مینویسم، با این که نیست حالی این قصه ای حقیقیست ،از دارایی خیالی واکنش ها : خدمتی 1 لینک به دیدگاه
baran01 ارسال شده در 7 دی، 1391 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، 1391 دیوارها شعار، مرگ بر فقر دادن صندوقهای خیریه در حد یک نمادن واکنش ها : خدمتی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری