پرواز به سمت خدا


zohre

ارسال های توصیه شده

5157576b24c32_3.jpg

 

پرواز

 

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : من درخت نیستم .

 

تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

 

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم .

 

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

 

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

 

انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست .

 

شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی .

 

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .

 

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

 

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

 

زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست...

 

راستی چرا همه ما پرواز کردن را فراموش کرده ایم......... آیا به آسمان نگاه میکنیم؟؟ چرا نمی خواهیم به سوی آسمان پرواز بکنیم آیا دلیلی برای این کار داریم ؟؟!!

 

@};- شاد باشید @};-

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • کاربران آنلاین در این صفحه   0 کاربر

    • هیچ کاربر عضوی،در حال مشاهده این صفحه نیست.