گلی ارسال شده در 28 فروردین، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، 1392 پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني ... ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود. سنگپشت (لاک پشت) تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد. پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم. هيچگاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي... خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد ! چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا. خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت... ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش می كشيد... واکنش ها : salwa، samane98 و hajar shahmoradi 3 لینک به دیدگاه
sorena_64 ارسال شده در 29 فروردین، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، 1392 @};- @};- خیلی قشنگ بود . لینک به دیدگاه
samane98 ارسال شده در 29 فروردین، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، 1392 لینک به دیدگاه
gohartaban ارسال شده در 29 فروردین، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، 1392 @};- لینک به دیدگاه
samira0190 ارسال شده در 31 فروردین، 1392 گزارش اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، 1392 @};- لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری